معین کردن حکومت قیمت و بهای چیزی را. (ناظم الاطباء). تسعیر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اسعار. تقویم: خاشاک و خار قیمت درّ و گهر گرفت آنجا که تیغ غمزۀ او نرخ جان نهاد. ثنائی (از آنندراج)
معین کردن حکومت قیمت و بهای چیزی را. (ناظم الاطباء). تسعیر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اسعار. تقویم: خاشاک و خار قیمت دُرّ و گهر گرفت آنجا که تیغ غمزۀ او نرخ جان نهاد. ثنائی (از آنندراج)
روی نهادن به چیزی یا به جایی. رو کردن. روی آوردن. بمجاز، متوجه شدن: گرت خوش آمد طریق این گروه پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام. ناصرخسرو. قطره ای رخت سفر بندد اگر از کف ابر چون رخ خویش ز اعلی نهد اندر اسفل. واله هروی (از آنندراج). ، روی گذاردن. روی نهادن. روی گذاشتن. قرار دادن رخسار بر چیزی: از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان. خاقانی
روی نهادن به چیزی یا به جایی. رو کردن. روی آوردن. بمجاز، متوجه شدن: گرت خوش آمد طریق این گروه پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام. ناصرخسرو. قطره ای رخت سفر بندد اگر از کف ابر چون رخ خویش ز اعلی نهد اندر اسفل. واله هروی (از آنندراج). ، روی گذاردن. روی نهادن. روی گذاشتن. قرار دادن رخسار بر چیزی: از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان. خاقانی
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد. (کک کوهزاد). سوی هندستان اصلی رو نهاد بعد شدت از فرج دل گشته شاد. مولوی. هرکه دارد حسن خود را بر مراد صد قضای بد سوی او رو نهاد. مولوی. بوسه دادندی بدان نام شریف رو نهادندی بدان وصف لطیف. مولوی. زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند. (گلستان). رجوع به روی نهادن شود
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد. (کک کوهزاد). سوی هندستان اصلی رو نهاد بعد شدت از فرج دل گشته شاد. مولوی. هرکه دارد حسن خود را بر مراد صد قضای بد سوی او رو نهاد. مولوی. بوسه دادندی بدان نام شریف رو نهادندی بدان وصف لطیف. مولوی. زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند. (گلستان). رجوع به روی نهادن شود
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نه که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نِه ْ که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن: که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. نام نهی اهل علم و حکمت را رافضی و قرمطی و معتزلی. ناصرخسرو. گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب. انوری. ، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن: که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. نام نهی اهل علم و حکمت را رافضی و قرمطی و معتزلی. ناصرخسرو. گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب. انوری. ، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
نگاه کردن. (آنندراج). نظر گماردن. نگریستن. خیره شدن: نظر بر یکدگر چندان نهادند که آب از چشم یکدیگر گشادند. نظامی. نظر در نیکوان چندان نهادم که شد ناگه دل زارم گرفتار. امیرخسرو (از آنندراج)
نگاه کردن. (آنندراج). نظر گماردن. نگریستن. خیره شدن: نظر بر یکدگر چندان نهادند که آب از چشم یکدیگر گشادند. نظامی. نظر در نیکوان چندان نهادم که شد ناگه دل زارم گرفتار. امیرخسرو (از آنندراج)
رهن گذاشتن. گروگان کردن: گفت همره را گرو نه پیش من ورنه قربانی تو اندر کیش من. مولوی. هدیۀ شاعر چه باشد شعر نو پیش محسن آرد و بنهد گرو. مولوی. رجوع به گرو شود
رهن گذاشتن. گروگان کردن: گفت همره را گرو نه پیش من ورنه قربانی تو اندر کیش من. مولوی. هدیۀ شاعر چه باشد شعر نو پیش محسن آرد و بنهد گرو. مولوی. رجوع به گرو شود
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت. فردوسی. رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه. خاقانی. هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است. خاقانی. روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت. نظامی. گو فتح مزن که خیمه می باید کند گو رخت منه که بار می باید بست. سعدی. - رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی). رخ به راه آر و رخت بر خر نه پای بردار و جای بر در نه. اوحدی. - رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن: شد چو شیر خدای حرزنویس رخت بر گاو می نهد ابلیس. سنایی. چرخ چون دید بازوی پیرش رخت بر گاو می نهد شیرش. سنایی. بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه. سنایی. شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد گربر فلک نظر به معادا برافکند. خاقانی. - رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن: دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای. ظهیر فاریابی. - رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن: طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی. واله هروی. - رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن: ساربان رخت منه برشتر و بار مبند که از این مرحله بیچاره اسیری چندند. سعدی. - رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف). - رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن: شنیدستم که محمود جوانبخت چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت. امیرخسرو دهلوی. - ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن: مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت برین تختۀ مینا نهاد. نظامی
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت. فردوسی. رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه. خاقانی. هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است. خاقانی. روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت. نظامی. گو فتح مزن که خیمه می باید کند گو رخت منه که بار می باید بست. سعدی. - رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی). رخ به راه آر و رخت بر خر نه پای بردار و جای بر در نه. اوحدی. - رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن: شد چو شیر خدای حرزنویس رخت بر گاو می نهد ابلیس. سنایی. چرخ چون دید بازوی پیرش رخت بر گاو می نهد شیرش. سنایی. بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه. سنایی. شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد گربر فلک نظر به معادا برافکند. خاقانی. - رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن: دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای. ظهیر فاریابی. - رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن: طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی. واله هروی. - رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن: ساربان رخت منه برشتر و بار مبند که از این مرحله بیچاره اسیری چندند. سعدی. - رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف). - رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن: شنیدستم که محمود جوانبخت چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت. امیرخسرو دهلوی. - ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن: مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت برین تختۀ مینا نهاد. نظامی
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن: لاله از شرم چهره، رنگ نهاد شکر از شور خنده تنگ نهاد. ظهوری (از بهار عجم). ، رنگ کردن. رنگین کردن: ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا. واله هروی (از آنندراج)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن: لاله از شرم چهره، رنگ نهاد شکر از شور خنده تنگ نهاد. ظهوری (از بهار عجم). ، رنگ کردن. رنگین کردن: ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا. واله هروی (از آنندراج)
پایین نهادن چیزی را، پایین آوردن، معزول کردن، مواضعه کردن یا فرونهادن و برداشتن مطلبی. آن را به میان آوردن و زیر و بالا کردن: و اما بهیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرو نهد و بر دارد
پایین نهادن چیزی را، پایین آوردن، معزول کردن، مواضعه کردن یا فرونهادن و برداشتن مطلبی. آن را به میان آوردن و زیر و بالا کردن: و اما بهیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرو نهد و بر دارد